به نام ایزد یکتا
خاطره: ماست
9 سالم بود که دیدم زن همسایمون ماست رو سرشه و داره میره خونشون منم نامردی نکردم و سنگ رو تو ماستش انداختم و فرار کردم. اومد در خونمون و به مادرم گفت این کی آدم میشه؟ تو دلم گفت وقتی مردم. بالاخره مادرم ماست رو ازش خرید و من همشو خوردم خیلی حال داد. ظهر که شد با توپ رفتم تو کوچه و با توپ میزدم تو دیوار خونشون تا نحوابن. اونم اومد بیرون و یه تو گوشی بهم زد و منم یه فحش کوچولوی زشت دادم. وقتی بزرگ شدم بچه اون زن همایسمون گفت باورمون نمیشه که تو اینقدر آروم شدی. باز تو دلم گفتم دلم میخواد ولی حیف که نمیشهههههههههههههههه.
دلتون خندون ...یاعلی